مامان مشهدی
به نام خدا
***************************
احساس میکنم دارم خفه میشم!
ادم تنها باشه، هیچی ندونه، بلاتکلیف باشه، حالش بد باشه، هیشکی نباشه باهاش حرف بزنه...
پدرم همین یه مادر بزرگ رو داشت!
بهش میگفتیم مامان مشهدی. اخه از وقتی من به دنیا اومدم مشهد زندگی میکردن!
همسایه ی امام رضا بودن
اما قبل ترا بهشون میگفتن مامان قمی اخه قم زندگی میکردن پیش حضرت معصومه
تهرانو دوست نداشتن
یه مدتی به خاطر درد پشتشون اومدن تهران
بعد از سفرای کربلاشون میومدن یه چند وقتی می موندن
دفعه ی اخری به خاطر خاله ام مونده بودن خیلی وقت بود.
هر بار که میومدن یه چند روزی هم پیش ما می موندن.
یادش بخیر وقتی تلویزیون رو روشن میکردیم روسریشونو محکم میکردن. میگفتن اینا که با ما حرف میزنن مگه میشه که مارو نبینن؟!
رسمشون این بود جلو داماداشون یه چیزی سرشون میکردن
دفعه ی اخر رفتن چند روز مشهد وقتی برگشتن دیگه دیر شده بود! دیگه خاله ام...
خیلی اصرار کردیم بمونن تهران، گفتن نه من مشهد راحت ترم.
رفتن از تابستون! مشهد موندن
ماهی یه هفته قرار بود یکی از خواهرا بره پیششون.
2-3 هفته پیش مشهد بودیم
خودم پیششون بودم، حالشون خوب بود...
وقتی مادر بزرگم میخواستن برگردن خیلی اصرار کردن که بیان تهران
ادما دلشون تنگ شده
میگفتن نه من دیگه باید مشهد بمونم... باید همین جا...
حالا دیگه کی نگران نوه ها باشه؟!
حالا دیگه کی برامون اب دعا درست کنه؟!
کی برامون دعا بخونه؟
دیگه میرم مشهد پیش کی برم؟!
دیگه شبا به خاطر کی تا اخر برنامه های حرمو بمونم؟!
دیگه کی برامون از خاطره هاش تعریف کنه؟!
حاج دایی! شنیدم شما خیلی دوسشون داشتین! اومدن پیشتون؟!
حالا کی برا کبوترا دونه بریزه؟!
کی نگران مورچه ها باشه؟!
.....
*********************************
خدایا میدونم همه مون یه روزی میریم...
صبرشو خودت بده!
...
- ۹۲/۱۱/۲۰